شبیه همان وقتهایی که عروس برکه ی نیلوفر هم به پایش نمی رسید. دلش می خواست قانون را بشکند.دلش می خواست برای یکبارهم که شده بگوید:جگر گوشه ی مادر ... اما نه،نباید ،نباید این کار را میکرد... زندگی به او چشانده بود بعضی از چیزها تنها در یک لحظه وفقط یک لحظه، همه چیز را به آتش می کشند،حتی آرزوها را،مثل همان ذغال داغی که پدرش روی وافور می گذاشت. مثل همان لحظه ای که بین پاهایش داغ شد . همان لحظه ای که قیمت تریاک بالاتر از یک سیر انسانیت بود. همان لحظه ای که بهای نداشتنها را به نقدبا ارزشترین چیزهایش پرداخت کرده بود. همان لحظه ای که آرزوهای نوجوانی اش آتش نئشگی پیرمردی شده بودکه بیشتر از پدر ،سایه ی یک مترسک بود. نه ،نباید او را صدا میزد. چرا؟ آخراو قول داده بود،همان وقتی که به شوهرش گفته بود از من برای تو همسری ساخته نمی شود ،بگذار برایت زن بگیرم،بگذار،،،بگذار دخترم، مادر داشته باشدو بعد سرنگ زهر ماری را دررگش خالی کرده بود همان وقت قول داده بود. وحالا دخترش آنجا ایستاده بود،نه خیلی دور،درست به اندازه ی یک دراز کردن دست.... نفهمید که چه شد، دستش شل شد وآینه ای که چهره ی بی روح زن را بر سرش میزد به زمین افتاد... دخترک خم شد وآن را برداشت... با لبخندی پراز شکوفه های بهاری از اوپرسید:خانم حالتون خوبه؟ زن تمام تلاشش را کرد که دخترک اشکش را وردیف خالی دندان هایش را وقتی که سعی میکرد زورکی بخندد،نبیند. لال شده بودبا چشمهایش پاسخ داد :آره قربونت بره مادر و دختر رفت اما آینه ماند،آینه ی ترک خورده ای که در آن ،خود زشتش را نه، دختر زیبایش را می دید،در تمام آن روزهایی که باید یادش را در بغل می گرفت.... امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91 نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |